یَا ذَا الْمَجْدِ وَ السَّنَاء
ساعت حوالی 10 امشب بود که قطار قطار فکر توی ذهنم، شد لوکوموتیو حرکت من برای اینکه برم توی خیابون و قدم بزنم
هر قدم یک فکر، یک خیال، یک تصور
با چشمانم طرح های خیالی با سنگ فرشهای پیاده رو می چیدم که ناگهان چشمانم به روی نرم و نازکش افتاد
وای که بی مروت چه دلبری می کرد توی این هوای سرد!
لعنت به هوس! که باعث نابودی میشه
دستم رو به سمتش بردم که لمسش کنم، اما به خودم نهیب زدم که رها کن این روح لطیف رو
عنان از کف دادم و دستم ناخودآگاه به سمتش رفت و با پشت انگشت اشاره ام اونو نوازش کردم
همین موقع بود که این نوازش باعث نابودی اون شد و سقوط کرد و روی زمین افتاد
همونجا کنارش روی جدول نشستم و گرفتمش توی دستم و به این فکر کردم که، هوسِ ما آدما وقتی این بلا رو سر یک شکوفه بهاری میاره، با دل آدما چکار می کنه که خیلی از این شکوفه بهاری نرم و نازک تره
پی نوشت:
هوس همون بت درونی ما آدماست که مانع از صعود میشه، برای صعود باید خلیل اللهی پیدا بشه و این بت رو بشکنه، مگر نه اینکه خود آدمی باید خلیل الله خودش باشه؟!
تبر به دوش به دنبال خویش می گردم
که بشکنم مگر این "لات" بی سر و پا را
پناه بر خدا از هوس
پناه بر خدا از سقوط
یا علی مدد